کــــــــــارو

آثار کــــــــــــارو

کــــــــــارو

آثار کــــــــــــارو

فریاد فریاد


فریاد از این دوران تار تیره فرجام.

این تیره دورانی که خورشید از پس ابر :

خون میفشاند – جای می – بر جام ایام !

فریاد ! فریاد !

از دامن یخ بسته ومتروک الوند

تا بیکران ساحل مفلوک کارون

هر جا که اشکی مرده بر تابوت یک عشق.

هر جا که قلبی زنده مدفون گشته در خون....

هر جا که اه بیکس اوارگیها ....

دل میشکافد در خم پس کوچه ی مرگ :

در سینه بی صاحب یک طفل محزون...

هر جا که دیروزش ، غم افزا حسرتی تلخ:

بر دیده بد بخت فرداست ...

هر جا که روزش ، انعکاسی وحشت انگیز :

از سیون تک سرفه ی خونین شبهاست .

یا جان انسانی به ساز مطرب پول :

بازیچه ای بر سردی لب دوز لبهاست .

هر جا که رنگ زندگی ، از چهره ی عشق :

از ترس فرداهای ناکامی ، پریده است .

یا هستی وناموس فرزندان زحمت :

یا مال مشتی رهزن دامن دریده ست

.

یا آتش عصیان صدها کینه گیج :

در تنگ شب – در خون خاموشی طپیده ست ...

در یا به دریا .....

صحرا به صحرا – سر به سر – تا اوج افلاک :

آنسان که من کو بیده ام بر فرق اوراق .

فریاد عصیان ، از تک دلها رمیده ست

فریاد! .... فریاد !...

شامم سیه – بامم سیه – دل رفته بر باد ...

سرگشته ام در عالمی سر گشته بنیاد.

کاشانه ام : سر پوش عریان سفره ی فقر

گمنامی ام : تابوت یادی رفته از یاد .

در خانه ام جز سایه بیگانه ؛ کس نیست ....

دیوانه شد ، زبس بیگانه دیدم !

بیگانه با خود ! بسکه خود " دیوانه " دیدم !

پروردگارا !

پس مشعل عصیان دهر افروز من کو ؟

فردای ظلمت سوز من کو؟ روز من کو ؟

فریاد افلاک افکن دیروز من کو ؟

رفتند !....مردند؟!

فریاد !....فریاد!....

ای زندگیها ...! ای آرزوها ...!

ای آرزو گم کرده خیل بینوایان !

ای آشنایان !

ای آسمانها ! ابرها ! دنیا ! خدایان !

عمرم تبه شد ،هیچ شد ، افسانه شد ، وای !

آخر بگویید !

بر هم درید این پرده ی تاریک ابهام !

کشکول نا چاری به دست و واژگون پشت :

تا کی پی تک دانه ای : پا بند صد دام !؟

تا ستک پی سایه بیگانه برسر :

لب بسته – سرگردان ، ز سر سامی بسر سام؟!

فریاد...! فریاد.....!

فریاد از این شام سیه کام سیه فام !

فریاد از این شهر!....فریاد از این دهر!

فریاد از این دوران تار تیره فرجام ؟

این تیره دورانی که خورشید از پس ابر



خون میفشاند – جای می – بر جام ایام !

فریاد ...! فریاد ...!

آری ! بدینسان تلخ وطوفانزا و مرموز...

هر جا و هر روز...

پیچیده وحشت گستر این فریاد جانسوز !

لیکن شما ، تک شاعران پنبه در گوش

بازیگران نیمه شبهای گنه پوش ...

محبوب افیون آفریده ، تنگ آغوش ...

در انعکاس شکوه ها ، خاموش ، مردید ؟!

آخر... خداوندان افسونهای مطرود !

سرگشتگان وادی دلهای مفقود...!

تا کی اسیر « خاطرات عشق دیرین » !؟

مجنون صدها لیلی وهم آفریده ....

فرهاد افسون تیشه ی افیون لیلی ؟!

تا کی چنین کوبیده روح و منگ و مفقود،

بیقد و بیعار .

در خلوت تار خرابات تبهکار.

اعصابتان محکوم تخدیر موقت.

احساس صاحب مرده تان بازیچه ی یاد ...

افکارتان سر گشته در تاریکی محض :

در حسرت آلوده پستانی هوس باز ؟!

زیباست گر پستان دلداری که دارید ...

دلدار از دلداده بیزاری که دارید...

آخر ، چه ربطی با هزاران طفل بی شیر

یا صد هزاران عصمت آواره دارد ؟!

ای خاک عالم بر سر آن قلب شاعر...

آن شاعر قلب...

کاندر بسیط این جهان بیکرانه ....

دل بر خم ابروی دلداری سپارد!

شاعر؟! چرا شاعر! چه شاعر! هرزه گویان !

کور است و بیگانه ست با این ملک و ملت ،

جانی ست هر کس کاندر این شام تبهکار!

این تیره قبرستان انسانهای محروم ...

با علم بر بدبختی این ملک بدبخت ...

بر پیکر نا کامی این قوم ناکام :

رقصان به افسون می و مسحور افیون:

گیرد زیاری کام وبر یاری دهد کام !

من شاعر عصیان انسانهای عاصی .

افسون شکن ناقوس دنیای فسانه .

دردی کش می خانه آزرده بختان.

مطرود درگاه خدایان زمانه ...

تا ظلمت افکن صبح فردا زای فردا :

در خدمت این شکوه های بیکرانه...

چون آسمانی ، طایری ، ابر آشیانه ...

با هر کلام و هر طنین و هر ترانه .

دل میزنم – در تنگ شب – صحرا به صحرا ....

تا جویم از فردای انسانی نشانه ....

فریاد ....! فریاد....!

ایزابل...


گریه کنید !... گریه کنید ای خاطرات گذشته ، ای خاطرات دوران از یاد رفته جوانی ، ای اشکهای پنهانی ، گریه کنید ، ایزابل من رفت .... ایزابل من مرد...
نمیتوانم ! باور کنید ، هیچ نمیتوانم او را . خودش را نه ، همه آنچه او در پریشانی نگاه پریشانش برای من ، و بالاتر از من ! برای قلب دیوانه پرست من ، داشت ، فراموش کنم.
امشب هم مثل هر شب ، قلبم به یادزندگی شاعرانه ای که با او داشتم ، همانطور ساده ، پاچه پارچه فرو می ریزد .
از دور ، نمی دانم چقدر دور ، ناله های سرگردان پیانویی تار و پود وجود وحشی و منقلبم را به لرزه انداخته است ، نمی دانم انگشتان کدام انسان دلشکسته ایست که در کشاکش امواج شرنگ آلوده ی این ناله های جگر سوز ، لابلای دندانه های پریده رنگ پیانو ، پی گمشده ی بخت برگشته ی خویش می گردد ...
سوز ناله های پیانو : جان زندگی صاحب مرده ام را به لب مزار آرزو ها ی بخاک سپرده ام رسانیده ..! یک مشت اشک پراکنده در گوشه و کنار دیدگان شب زنده دارم ، بیداد میکنند. مدتها با آهنگ پیانو ساکت و در هم کوفته اشک می ریزم ...آنوقت ... دلم می خواهد فریاد بکشم ، و فرمان دلم را بلا اراده انجام دهم !
شوپن ...آخ شوپن ! ناله مکن ....اشک مریز ؛ دیوانه شدم ....مردم...بیچاره شدم...شوپن !
یکباره ناله ی پیانو در تیرگی شب سرسام گرفته خاموش میشود و اشکهای من ... اشکهای وحشت زده و گیج من هم ، همراه با واپسین ناله ی پیانو ، در پریدگی رنگ گونه های مرطوب و رنگ پریده ام می میرند....
تنها ، یک قطره اشک ، یک قطره اشک دل افسرده ، در گوشه ی چشمم لنگر انداخته و هیچ خیال فرو ریختن ندارد ، فکر میکنم شاید دلش شکسته است از اینکه همه آن اشکها با آهنگ پیانو مردند ، ولی او باید در دامن سکوت بدون هیچگونه تشریفات بمیرد ..
دلم هیچ نمی خواهد که قلب آخرین قطره ی اشک دل شوریده ام را بشکنم ..با دستمال سپیدم ، که تنها یادگار «او»ست ، آهسته پاکش می کنم ...آنوقت ...آنوقت هیچ ! جنون ! جنون مرگ ... مرگ عشق نا تمامی که همانطور نا تمام ماند ... با اشک گمشده در دستمال سپیدم حرف می زنم : ببین ! ... تو خودت دیدی که همه ی آن اشکها بدون کفن مردند ...ولی تو ...؟...!
کفن آخرین قطره اشکم ، دستمال سپیدم را ، که تنها یادگار « او» ست دیوانه وار در پارچه ی سیاهی می پیچم ، و تابوت اشکم را به امواج آسمان نورد بادها می سپارم ، ببرید بادها ! ببریر . این تابوت ، آرامگاه متحرک قلب در هم شکسته ایست که آغشته به اشک و خون ، زیر پای ناکامی ، ناله کنان جان داد ...
و بادها به خاطر من ! به خاطر قلب شکسته ی من ، ناله سر دادندو ناله ی بادها همه آسمانها را که پناهگاه ناله های بی پناه من بودند به گریه انداخت ..
من در تلاطم امواج آشفته ی سرشک طوفانی آسمانها ، زندگی خود را دیدم که سر افکنده و پریشان حال ، دست وپا زد و مرد !.. من دلم برای زندگی جوانمرده ام نسوخت ، دلم برای قلب تیره بخت بیچاره ام سوخت ، که در آخرین لحظه ی زندگی اهمت زده و محنت باری که داشت ، نومیدانه فریاد کشید :
ایزابل!...
آخ ....
ایزا......
بل ........

زبان سکوت

یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو