آسمان میگریست ...
و بادها شیون کنان فریاد می کشیدند : بریز ! ... ای آسمان ، اشک بریز!بریز که هر یک قطره اشک تو در بیکران زمین ، ستونی بر بنای زندگیست .
و آسمان میگریست.... میگریست ...
در پهنه ی کران ناپدید آسمان ، جز ناله ی زائیده از برآشفتگی اشکهای بی امان و عصیان ابر های سر گردان خبری نبود...
و دریا ، در کشاکش انقلاب امواح دیوانه ، همچنان ی بی پایان مرگ صیادان بی پناه را ، می سرود ...
و در ساحل سر سام گرفته ی دریای بیکرانه ، ماهیگیر ، تور پاره پاره به شانه ، خود را برای یک سفر شوم شبانه ، آماده میکرد ...
«2»
آسمان میگریست ....
و ماهیگیر ، اسیر قهر آشتی ناپذیر آشمانها ! قهری که از یک مرگ نا بهنگام داستانها داشت تور صد پاره خود را – به قصد درو کردن ماهی – به دل هزار پاره دریا میکاشت ...
ساحل ، از ساعتها پیش ، در ظلمت یک مسافت طی شده ، گم شده بود .
وآنطرفتر ساحل ؛ در تنگنای یک کلبه ی محقر ، هم آغوش با یک زندگی فراموش شده ی مطرود ، دست کوچک دختری چهار ساله ، و دیده نگران همسری با نگاه تب آلود ،
نگران بازگشت ماهیگیر بود ...
ودریا همچنان حماسه ی بی پایان مرگ صیادان بی پناه را می سرود ...
«3»
آسمان می گریست ...
و هنگامی که ماهیگیر ، به خاطر نان خانواده مختصری که داشت ، پای شگننده ی مرگ را به زنجیر امواج دریای مست می بست ...
در آنطرف ساحل ، سکوت کلبه ماهیگیر را ، ناله شبگیر دختر چهار ساله اش ، آهسته در هم شکست ؛
دخترک در حالی که با نگاه نگران ، در چهار سوی کلبه بی پدر خویش میگشت :
با ناله ای حزین از مادرش می پرسید : که :« ماما ...بابا جونم ....بر نگشت ؟!»
در حقیقت او پرا نمی خواست ...
او ماهی کو چکی را می خواست که پدرش هر شب – پس از مزاجعت از سفرهای شبانه ی دریا به او ، به دختر نازنینش ، هدیه میکرد ...
و تا سپیده صبح ، دخترک بینوا ، با نگاه بیگناه ، پی بابا جونش می گشت .
وتا سپیده صبح ، بابا جون دخترک ، ماهیگیر بی پناه ، از دریا برنگشت ...
«4»
چند ساعتی بود که دیگر :
آسمان نمی گریست ... ودریا خاموش بود...
بادهای سرگردان خوابیده بودند ...
طوفان هم خوابیده بود ...
و آفتاب ، ساعتها پیش ، طومار حکومت شاعرانه ی ماه را ، در بسیط افلاک ،
در هم نوردیده بود ...
و از ساعتها پیش ، همسر تیره بخت ماهیگیر، دختر چهار ساله اش به دوش در بسیط ساکت و ماتم زده ی دریا ، ساحل به ساحل ، سراغ همسر گمشده اش را میگرفت ...
و در یا در مقابل استغاثه ی زن تیره بخت ، بطور وحشتناکی لال شده بود ...
و سه روز و سه شب ... پی ماهیگیر گشتند ... تا آنکه :
غروب سومین روز ، لاشه ی یخ بسته ی او را ،لا بلای کفنی پاره پاره که درقاموس ماهیگیران " تور"ش مینامند ، در گوشه ی ناشناسی از سواحل آشنا ، یافتند
و در بساط او ، همراه با جسدش ، جز یک ماهی کوچک که لابلای مشت یخ زده اش جان می کند ، هیچ نیافتند .