کــــــــــارو

آثار کــــــــــــارو

کــــــــــارو

آثار کــــــــــــارو

کابوس

من از همان نخستین روز تولد ، احساس کردم که تیره بختم ...

تنها خدا شاهد است و خود من ، که از همان نخستین روز تولدم پستان مادرم با سرشکی شیرین که امیدواران بزندگی شیرش مینامند به بخت سیاه من میگریست ...

بنا بر این تصادفی نیست اینکه من ایمان دارم که بدبختی من یک امر تصادفی نیست ...

...واز همان وقتها ... همانوقتها که تک و تنها ، در بستر غم آلود بیابانها ، در کلبه ای شبیه به یک گور وارونه ، شاهد غرور وا خورده ی زمین و تکبر احمقانه ی آسمانها بودم ...

احساس می کردم که سالهاست سرنوشت سیاه من ، نام مرا از یاد سرگذشت سپیدی که نداشتم ، برده است ...

و احساس میکردم که مدتهاست دنیا برای من – در آغوش یخ بسته زندگی من – مرده است ...

هم دنیا ... هم بشریت بدبخت ... که ترس از مرگ ، زندگی نکبت بارش را در حصاری از طلا ، به دست زندانبان آرزو مرده ای ، به نام " امیــــــد" سپرده است ....

این را هم من احساس میکردم و هم همسایگان دیوانه تر و در بدر تر از خودم : "بادها"

من ... بادها.... وقلب سیه پوشم که بمنزله ی سنگ تک افتاده ای بود لمیده بر مزار سکوت جاودانی فریادها ....

کلبه ای که من در آن زندگی میکردم ، مدفن آرزو های بیگناه من : آخرین ایستگاه زندگی بی هدف و بی پناه من بود...

و غم خوران واپسین لحظات زندگی بی پناه من ، همسایگان من : بادها بودند.

در اطراف من – در سرتاسر آن بیابان بیکرانی که کلبه ی مرا به آغوش کشیده بود ، هیچ نبود

هیچ جز میلیونها قطره باران که سرمای آسمانها برفشان کرده بود....

میدانید یعنی چه ؟ هیچ ...جز خروارها برف که پروردگار آنها را به عنوان توشهراه آخرت، به عنوان کفن بیچارگان به تیره بختان بی چیز ، وقفشان کرده بود ...

در بیابانی خالی از زندگی – خالی از عشق ... خالی از خاطرات ... خالی از همه ی این حرفها ...

من بودم .

کلبه ای محزون ... بادهای سرگردان ...و کفنهای موقوفه ی پروردگار : برفها...

چه شکست جبران ناپذیر : چه عشق کام آفرین ناکام ؟ یا چه مصیبت خانمان سوزی ، مرا به آن کلبه کشانده بود ؟ اینها را هیچ نمی دانم ...

از دست همسرم گریخته بودم یا از دست طلبکاران بی ژیز تر از خودم ؟ از دست خودم گریخته بودم یا از دست کسانیکه می خواستند " خود " مرا در من بشکنند؟..

نمیدانم ... باور کنید نمیدانم .

همانقدر میدانم که من تک و تنها – در آن کلبه ی محقر و محزون ، در محاصره ی بادها و کفنهای آسمانی ....شب و روز در انتظار بودم ....

در انتظار چه کسی ؟ مادرم ؟ همسرم ؟ فرزندم ؟ دوستانم ؟ مرگ ؟ نمیدانم ...باور کنید ......هیچ نمیدانم که در انتظار چه بودم ؟ در انتظار که بودم ؟

فقط ......در انتظار بودم .......و این انتظار شبها و روزهای متوالی مرا همانطور بهت زده منتظر نگهداشت ....

تا اینکه یک شب ....نمیدانم چه وقت شب بود....نیمه شب بود ؟ آنطرف نیمه شب بود ؟ که شیون ناگهانی همسایگانم ....بادهای سرگردان به آن انتظار بی پایان ، پایان داد.

در کنج کلبه ام – روی زمین یخ زده دراز کشیده بودم ونگاهم ، مثل هرشب ، انتظار میکشید ... ناگهان از ترسشیون ناگهانی بادها ، چند طپش پی در پی در تک سینه ام مردند.

سکوت بیابان به هم خورد... ودر آشفتگی زائیده از این تغییر ناگهانی ، در و پنجره در هم شکسته ی کلبه ام - چپ و راست به هم خوردند ...و یکی از همسایگانم : موج راه گم کرده ای از بادها ؛ نا مه ای سر بسته ؛ از شکاف یکی شیشه های در هم شکسته ، به کلبه ام انداخت .... و قلبم بی سرو صدا فروریخت

برای یک لحظه ی ناتمام – از فرط خوشحالی ، با پر و بال شکسته ، در عالم خیال پرواز کردم و سپس با نگرانی وصف نا پذیر ، نامه را – که هیچ نمیدانستم از چه کسی می توانست باشد باز کردم .

آه! پروردگارا! کاش دستم میشکست ...نامه را باز نمی کردم .....میدانید در پاکت سر بسته چه بود؟ ...نامه ؟ نه!نه!اشتباه میکنید؛.. محتوی پاکت عصاره ی خاطرات یک عشق بر باد رفته بود...و این چه میتوانست باشد : یک بنفشه ی خشک !

سرتاسر روح سرگردانم ، قلب سر شکسته ی بی امانم ، همه اعصابم ، همه ی ته مانده ی زندگی بی سرو سامانم .... همه هر چه داشتم یکباره به گریه افتادند ....

این بنفشه خاطره تنها عشق آسمانی من بود ...و اکنون ....؟ هیچ :جز سرشک حسرت ... سرشک گذشته های پوچ ، سرشک جنون ...بنفشه را به سینه فشردم . وفریادی آنچنان وحشتناک سر دادم که شیون بادهادر طنین آن ناپدید شد .

در کلبه ام را به هم زدم ...بر پهنه ی کران ناپدید سپیدی برفها ، سیاهی هول انگیز دشت بیداد می کرد

و قیافه ی نگران ماه ، از پایان یک زندگی گمراه.....داستانها داشت ...

بیرون از کلبه ، لحظاتی چند ماتمزده و گیج به اطراف خیره شدم ....

قلبم داشت – نمی دانم در کدام گوشه ی سینه ام – مثل مرغ سربریده جان میکند...

می خواستم بدانم کجاست ؟ کیست آن کسی که زمانی دوستش می داشتم . نامش چه بود؟ چه رنگ بود ؟ چقدر زیبا بود؟

اصلا بود؟ وجود خارجی داشت ؟ یا من این بنفشه را به خدا هدیه کرده بودم ؟!

در اطراف کلبه ام - جزهمسایگان سرگردانم ، بادها...هیچ کس نبود.سپیدی برفها در سیاهی شب ، به طور غم انگیزی می افزود...

تصمیم گرفتم که در کف برف اندودو نامحدود بیابانها به سراغ او بروم

و راه افتادم

کاش میدانستم - نه - کاش یادم بود که نامش چه بود . لا اقل صدایش می زدم

اما یادم نبود

راه می رفتم . مثل دیوانه ها زوزه می کشیدم : آهای...آهای ...هوی....

ساعتها فریاد زنان راه می پیمودم . تا اینکه از پا افتادم مخصوصاً از آن پایی که کفش نداشت.... از آن پا افتادم .

میدانید مقصودم چیست؟ تنها یک لنگه کفش داشتم

و اما قبل از آنکه بیفتم ، به خاطر پای لختم ، آن لنگه کفشی را هم که داشتم زیر برفها مدفون ساختم ودر همان نزدیکی قبر بی نام و نشان کفشم ، به یک بر آمدگی مختصری که در سطح یکنواخت بیابان هویدا بود تکیه دادم و نشستم .

هنوز کاملا جابجا نشده بودم که احساس کردم بنفشه ی خشک لابلای مشت یخ بسته ام ، گریه می کند مشتم را باز کردم ، به هر وسیله که مقدور بود نازش را کشیدم . تا اینکه ، آه ! خواننده ای ناشناس ، چگونه بگویم که یکباره چه بر من گذشت ؟

که یکباره در مقابل خود چه دیدم؟

بنفشه ی خشک آهسته از دستم فرو ریخت و دریک لحظه به صورت زنی زیبا، زیبا و عریان ، مثل حقیقت ، مثل مرگ ، روبروی من – روی برفها نشست !

دو پستان سپیدش را – دو پستان عشق آفرینش را به سینه ام فشرد و سپس ، با خنده ای سراپا شورو اشتیاق ، فریاد کشید که بمک ! این من .... عشق از یاد رفته ی تو ... و این پستانهای من .. بمک ! ...بمک !

باور نمیکردم . چگونه می توانستم باور کنم ؟ همانطور گیج به زن زیبای عور ، که با عشقی آنچنان وحشی ، وحشی و وحشت زده و کور، دو پستان نرمش را به لبان کبود من نزدیک میکرد ، نگاه میکردم ... و او همچنان فریاد میکشیدکه : بمک ! بمک!

تازه قلبم داشت به خاطر کامیابی من ، سر و صورت طپشهای خون آلودش را با سرشک شوق ، شستشسو می داد که یکباره طنین صدای زن عور ، مثل دیوانه ای فراری ،به دامن صحراها افتاد.

میدانید چه میگویم؟ در بیابانی که هرگزاز کوه اثری نبود ، صدای " بمک...بمک..." زنی که در مقابل من زانو زده بود در پهنه ی بیابان طنین انداز شد ... و از دور ناله ای ضعیف تکرار کرد بمک !....بمک !

و این انعکاس رعب انگیز ، حتی هنگامی که معشوقه ی من خاموش بود ادامه داشت و همین جا بود - به خاطر همین بود که ترسی بی سابقه ، ترس نه - حالت غیر قابل تفسیر و غیر قابل ترجمه ، مرا در جای خود میخکوب کرد...!

معشوقه ی من نیز از وحشت ، خاموش شد ... ودر خاموشی مشترک ما انعکاس ضعیف هر لحظه قویتر میشد .... و آنقدر قویتر شد تا یک وقت چند قدم از ما دورتر ، کوه متحرک اندوهی که انعکاس دهنده ی صدای معشوق من بود در مقابل ما ایستاد!...

آه پروردگارا ! چه لحظهای ! چه کابوسی ! فریاد ! فریاد !

چیزی را که من در بالا کوه متحرک اندوهگین نامیدم ، چیزی که در مقابل ما ایستادیک زن بود... زنی بر عکس معشوق من ۀ سرا پا گل و اشک و خون... زنی پای تا سر بیچاگی...سر تا پا فقر... فقر . جنون....

آمد نزدیک ... به معشوق من نگاه کرد ...خنده ای نیمه جان بر لب داشت ... خنده ای ناراحتو گیج که هیچ به خنده شبیه نبود...

همانطور که نزدیک می شد...با حسرتی که همه ی شادیها را در قلب بی خبران هستی ، خراب می کرد...

حسرتی که آتش عشق را – حتی در عاشق ترین قلوب انسانی ، آب میکرد...

از معشوق من پرسید ، خانم! شما می خواستید به بچه ی من شیر بدهید...؟

اما بچه ی من ( در اینجا نگاهش متوجه من شد ) ... بچه من اینقدر بزرگ نبود... بچه ی من شش ماهه بود..من تو پستانم شیر نداشتم ...آوردمش اینجاها...همین جاها....سپردمش به خدا... ببین هان ... اینجا .... صبر کنید ... بچه من .. اینجا ...

زن تیره بخت – اینطرف و آنطرف برفها را با دستهای پینه بسته و استخوانی کنار میزد .

ناگهان بر مدفن لنگه کفش رسید . کفش را از زیر برفها بیرون کشید . این دست وآندست کرد و یکباره قهقه ای آنچنان هراس انگیز سر داد که معشوقه ی من از ترس بیهوش شد و روی برفها افتاد.

زن بدبخت کفش را به دست گرفته و فرار میکرد. من از دور صدای او را می شنیدم که می خندید و می گفت : بچه م شده کفش ....... بچه م شده کفش ..... دخترم شده کفش برای پسرم ..... دخترم شده کفش...میبرمش میدم پسرم پسرم بپوشه !

هنگامی که صدای زن دیوانه در ظلمت شبانه گم شد ، به خود آمدم

به زیر پایم نگاه کردم از معشوق من خبری نبود . نمی دانم آب شده بود یا برفهای گرسنه او را خورده بودند

دیوانه وار از جا بلند شدم تا سرم را آنقدر به سنگی که تکیه گاه من بود بزنمتا بمیرم...تاخلاص شوم.

وسرم را زدم.زدم به تکیه گاهی که فکر می کردم سنگ است .

قلبم تکان خورد تکیه گاه من . آنچه من روی آن نشسته بودم ، سنگ نبود ،چیز نرمی بود ، خیلی نرم

برفها را به هم زدم ...و ... دیگر چه می پرسید که تاکه گاهم چه بود؟!

بچه ای کوچولو....؛یخ بسته و خاموش.

با دو دست یخ بسته به سرم زدم ... از برفها بیرونش کشیدم و فشردمش به آغوش ... و ناگهان قیافه ی کو چک و کبود او را در پرتو روشنایی ماتمزده ی ماه ، شناختم : آه! جگر گوشه ام ! دخترم بنفشه ! آخ بنفشه جان دخترم ...