به هر کس – هر جا ، کوله پشتی گرسنه اش را ارائه داد ، نصیحت بارش کردند!
کمال موشش را کرد که به جای نان به روده هایش – به روده های گرسنه اش ، نصیحت بقبولانند !
هم روده ها خندیدند .....
هم نصیحتها....
با کوله پشتی پر از نصیحت و مشتی روده ی خالی ، به راه افتاد.
تصادفا ، به گورستانی رسید که در پهنه ی ماتمبارش ، مرده ای را با قهقه خاک می کردند !
وحشت کرد ... اولین بار بود می دید که مرده ای را با خنده به خاک میسپارند!
پیر مردی رهگذر راحتش کرد ، گفت : بی خیالش .... اون که تو تابوته ، دیوونن اینا هم که خاکش می کنن ، ساکنین دارالمجانینن !
وحشت نخست جای خود را به وحشت شکننده تری داد : ترسید جنون دیوانگان بر عقلش مستولی شود...
ناگهان ، به یادش آمد که یک کوله پشتی پر نصیحت است ! خندید !...
فکر کرده بود که برای جلو گیری از تسلط جنون ، از نصیحتها کمک خواهد گرفت .
هنگامی که کوله پشتی را باز کرد ، از نصیحتها اثری ندید ....
وقلبش – چون قطره اشکی دیده گم کرده ، به تک سینه اش فرو غلطید...
بیچاره نصیحتها ! بینوا نصیحتها ! همه از گرسنگی مرده بودند.....