کــــــــــارو

آثار کــــــــــــارو

کــــــــــارو

آثار کــــــــــــارو

مناجات


الا ! ای مهین مالک آسمانها

کجا گیرم آخر سراغت کجایی ؟

غلام وفای تو بودم _ نبودم ؟

چرا با من با وفا بی وفایی ؟

چه سازم من آخر بدین زندگانی

که ریبی است در بیکران بی ریایی

چسان خلقت مهمل است اینکه روزم

فنا کرد – کام قدر – بر قضایی !

بیا پس بگیر این حیاتی که دادی

که مردم از این سرنوشت کذایی !

خداوندگارا !

اگر زندگانیست این مرگ ناقص

بمرگ تو ، من مخلص خاک گورم !

دو صد بار میکشتم این زندگی را

اگر میرسیدی به زور تو ، زورم !

کما اینکه این زور را داشتم من

ولی تف بر این قلب صاف و صبورم !

همه ش خنده میزد بصد ناز و نخوت

که من جز حقیقت ز هر چیز دورم !

بپاس همین خصلت احمقانه

کنون اینچنین زارو محکوم و عورم ؟

چه سود از حقیقت که من در وجودش

اسیر خدایان فسق و فجورم ؟

از آن دم که شد آشنا با وجودم

سرشکی نهان در نگاه سرورم

چو روزم ، تبه کن تو ، روز « حقیقت »

که پامال شد زیر پایش غرورم

خداوندگارا!

تو فرسنگها دوری از خاک دوری

تو درد من خاک بر سر چه دانی ؟

جهانی هوس مرده خاموش و بیکس

در این بینفس ناله آسمانی ...

زروز تولد همه هر چه دیدم

همه هر که دیدم تبه بود و جانی

طفولیتم بر جوانی چه بودی

که تا بر کهولت چه باشد جوانی !

روا کن به من شر مرگ سیه را

که خیری ندیدم از این زندگانی!

مگر از پس مرگ – روز قیامت

خلاصم کن زین شب جاودانی!

بمن بد گمانی؟ دریغا ! ندانم

چسام بینمت تا چنانم ندانی؟

نه بالی که پر گیرم آیم به سویت

نه بهر پذیرایی ات آشیانی!

چه بهتر که محروم سازم تو را من

ز دیدار خویش و از این میهمانی

مبادا که حاشا نمائی بخجلت

که پروردگار لتی استخوانی !

خداوندگارا !

تو میدانی آخر ، چرا بی محابا

سیه پرده شم رو را ندیدم !

مرا ز آسمان تو باکی نباشد

که خون زمین می طپد در وریدم !

من آن مرغ ابر آشیانم که روزی

ببال شرف در هوا می پریدم !

حیات دو صد مرغ بی بال وپر را

برغم هوس – از هوی می خریدم

بهر جا که بیداد میکشت دادی :

بقصد کمک ، کوبه کو می خزیدم !

بهر جه که میمرد رنگی ز رنگی

بیکرنگی از جای خود میپریدم !

من آن شاعر سینه بدریده هستم

که عشق خود از مرگ می آفریدم !

چه سازم ! شرنگ فنا شد به کامم

ز شاخ حقیقت هر چه چیدم!

ولی ناخلف باشم از دیده باشی

که باری سر انگشت حسرت گزیدم !

ار آنرو که با علم بر سرنوشتم

ز روز ازل راه خود را گزیدم !

خداوندگارا !

ز تخت فلک پایه آسمانها

دمی سوی این بحر بی آب رو کن

زمین را از این سایه شیاطین

جنین در جنین کین به کین رفت و رو کن

سیاهی شکن چنگ فریادها را

به چشم سکوت سیاهی فرو کن !

همیشه جوانی تو ، پیر زمانه !

شبی هم " جوانی " بما آرزو کن !

که تا زیرورو نسازم آسمانت

زمین را بنفع زمان زیر رو رو کن !