کــــــــــارو

آثار کــــــــــــارو

کــــــــــارو

آثار کــــــــــــارو

ایزابل...


گریه کنید !... گریه کنید ای خاطرات گذشته ، ای خاطرات دوران از یاد رفته جوانی ، ای اشکهای پنهانی ، گریه کنید ، ایزابل من رفت .... ایزابل من مرد...
نمیتوانم ! باور کنید ، هیچ نمیتوانم او را . خودش را نه ، همه آنچه او در پریشانی نگاه پریشانش برای من ، و بالاتر از من ! برای قلب دیوانه پرست من ، داشت ، فراموش کنم.
امشب هم مثل هر شب ، قلبم به یادزندگی شاعرانه ای که با او داشتم ، همانطور ساده ، پاچه پارچه فرو می ریزد .
از دور ، نمی دانم چقدر دور ، ناله های سرگردان پیانویی تار و پود وجود وحشی و منقلبم را به لرزه انداخته است ، نمی دانم انگشتان کدام انسان دلشکسته ایست که در کشاکش امواج شرنگ آلوده ی این ناله های جگر سوز ، لابلای دندانه های پریده رنگ پیانو ، پی گمشده ی بخت برگشته ی خویش می گردد ...
سوز ناله های پیانو : جان زندگی صاحب مرده ام را به لب مزار آرزو ها ی بخاک سپرده ام رسانیده ..! یک مشت اشک پراکنده در گوشه و کنار دیدگان شب زنده دارم ، بیداد میکنند. مدتها با آهنگ پیانو ساکت و در هم کوفته اشک می ریزم ...آنوقت ... دلم می خواهد فریاد بکشم ، و فرمان دلم را بلا اراده انجام دهم !
شوپن ...آخ شوپن ! ناله مکن ....اشک مریز ؛ دیوانه شدم ....مردم...بیچاره شدم...شوپن !
یکباره ناله ی پیانو در تیرگی شب سرسام گرفته خاموش میشود و اشکهای من ... اشکهای وحشت زده و گیج من هم ، همراه با واپسین ناله ی پیانو ، در پریدگی رنگ گونه های مرطوب و رنگ پریده ام می میرند....
تنها ، یک قطره اشک ، یک قطره اشک دل افسرده ، در گوشه ی چشمم لنگر انداخته و هیچ خیال فرو ریختن ندارد ، فکر میکنم شاید دلش شکسته است از اینکه همه آن اشکها با آهنگ پیانو مردند ، ولی او باید در دامن سکوت بدون هیچگونه تشریفات بمیرد ..
دلم هیچ نمی خواهد که قلب آخرین قطره ی اشک دل شوریده ام را بشکنم ..با دستمال سپیدم ، که تنها یادگار «او»ست ، آهسته پاکش می کنم ...آنوقت ...آنوقت هیچ ! جنون ! جنون مرگ ... مرگ عشق نا تمامی که همانطور نا تمام ماند ... با اشک گمشده در دستمال سپیدم حرف می زنم : ببین ! ... تو خودت دیدی که همه ی آن اشکها بدون کفن مردند ...ولی تو ...؟...!
کفن آخرین قطره اشکم ، دستمال سپیدم را ، که تنها یادگار « او» ست دیوانه وار در پارچه ی سیاهی می پیچم ، و تابوت اشکم را به امواج آسمان نورد بادها می سپارم ، ببرید بادها ! ببریر . این تابوت ، آرامگاه متحرک قلب در هم شکسته ایست که آغشته به اشک و خون ، زیر پای ناکامی ، ناله کنان جان داد ...
و بادها به خاطر من ! به خاطر قلب شکسته ی من ، ناله سر دادندو ناله ی بادها همه آسمانها را که پناهگاه ناله های بی پناه من بودند به گریه انداخت ..
من در تلاطم امواج آشفته ی سرشک طوفانی آسمانها ، زندگی خود را دیدم که سر افکنده و پریشان حال ، دست وپا زد و مرد !.. من دلم برای زندگی جوانمرده ام نسوخت ، دلم برای قلب تیره بخت بیچاره ام سوخت ، که در آخرین لحظه ی زندگی اهمت زده و محنت باری که داشت ، نومیدانه فریاد کشید :
ایزابل!...
آخ ....
ایزا......
بل ........