کــــــــــارو

آثار کــــــــــــارو

کــــــــــارو

آثار کــــــــــــارو

درد

من اگردیوانه ام
با زندگی بیگانه ام
مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم
اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد
در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم
به مرگ مادرم : مردم
شما ای مردم عادی
که من احساس انسانی خودرا
بر سرشک ساده ی رنج فلاکت بارتان
بی شبهه مدیونم
میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا
در اعماق دل آغشته با خونم
هزاران درد دارم
درد دارم

مرگ نصیحتها


به هر کس – هر جا ، کوله پشتی گرسنه اش را ارائه داد ، نصیحت بارش کردند!

کمال موشش را کرد که به جای نان به روده هایش – به روده های گرسنه اش ، نصیحت بقبولانند !

هم روده ها خندیدند .....

هم نصیحتها....

با کوله پشتی پر از نصیحت و مشتی روده ی خالی ، به راه افتاد.

تصادفا ، به گورستانی رسید که در پهنه ی ماتمبارش ، مرده ای را با قهقه خاک می کردند !

وحشت کرد ... اولین بار بود می دید که مرده ای را با خنده به خاک میسپارند!

پیر مردی رهگذر راحتش کرد ، گفت : بی خیالش .... اون که تو تابوته ، دیوونن اینا هم که خاکش می کنن ، ساکنین دارالمجانینن !

وحشت نخست جای خود را به وحشت شکننده تری داد : ترسید جنون دیوانگان بر عقلش مستولی شود...

ناگهان ، به یادش آمد که یک کوله پشتی پر نصیحت است ! خندید !...

فکر کرده بود که برای جلو گیری از تسلط جنون ، از نصیحتها کمک خواهد گرفت .

هنگامی که کوله پشتی را باز کرد ، از نصیحتها اثری ندید ....

وقلبش – چون قطره اشکی دیده گم کرده ، به تک سینه اش فرو غلطید...

بیچاره نصیحتها ! بینوا نصیحتها ! همه از گرسنگی مرده بودند.....

خاطرات گذشته


تا بدانند سرنوشتش را

درچه مایه

بر چه پایه باید نهاد

تصمیم گرفت خاطرات گذشته اش را بنگارد

و به خدمت سرنوشت سازانش بگمارد ...

عجبا ! دید که در کلبه نگون بختش

- حتی برای نمونه –

یک مداد هم ندارد !

از انبار یک تاجر لوازم التحریر

شبانه ، یک میلیون مداد به سرقت برد !

وتمامی یک میلیون مداد را تراشید ،

چرا که می خواست خاطرات گذشته را

بلاوقفه ، بنگارد...

چرا که نمیخواست خاطرات گذشته را

ناتمام ، بگذارد ...

غرق در دریای پرواز تفکراتی فاقد فرودگاه

با سرکشیدن جرعه شرابی از آه

آغاز بنوشتن کرد...

« خاطرات گذشته » اش در یک جمله پایان یافت :

وآن جمله این بود :

تمامی عمرم را ، تراشیدن مدادها به هدر دادند...

....وسرنوشت سازان

سرنوشت او را

- با مایه گرفتن از سرگذشت او-

بر پایه ( هــــدر) نهادند ...